شرح یکی از روزهای زندگی گل پسرم
گل پسرم ،قند عسلم ، نفسم ، جیگرم، عشقم ، زندگی ......
چند وقته که میخوام یکی از روزهای زندگیتو ( از صبح تا شب ) برات شرح بدم همراه با عکسات اما راستشو بخوای هم تنبلی می کنم هم وقتشو ندارم . اما امروز دیگه حتما" این کارو میکنم چون امروز چهارشنبه است . من یه کم بزنم به تخته کارم کمتره.
یکی از روزهای خوب خدا که چهارشنبه بود طبق معمول اومدیم اداره چون زود رسیده بودیم ترجیح دادم با خودم بیارمت اداره و صبحانتو خودم بهت بدم.
دفتر مامانی شما هم در حال تایپ هستی با چه اشتیاقی . ولی مامانی من دوست ندارم شما کارمند بشی ها از الان گفته باشم.
بعدش خاله ٠همکار مامانی ) اومدو ما رفتیم پائین کلی با خاله توی اتاق رئیس قایم موشک بازی کردید . بعدش هم خاله بلندگو رو دستت داد و کلی پشت بلندگو شعر خوندی صداتم تو کل دانشکده پیچیده بود. دیگه دیدیم زیادی دارید شلوغ می کنید آوردمت بیرون توی محوطه بیرون دانشکده
اینجا آقای شعبانی همکار مامانی رو دیدیم که وقتی میخواست بیاد طرفت بهش شلیک کردی.
بعدشم از دستش فرار کردی
گفتم شیطونی بسه دیگه بریم مهد اول صبحی کلی انرژی گرفتی
آبتین طلا،ستایش عروسک،پانیذ نمکی، درسا شیطون بلا (ایشالا همیشه بخندید.)
بعداز ظهر اومدم دنبالت و رفتیم خونه ( در حال خوردن عصرانه)
بعدشم مشغول مطالعه شدی.
یه کم هم باز کردی و نقاشی کشیدی
بله گل پسرم این بود خلاصه ای از یک روز کاری البته فردای اون روز چون پنج شنبه بود و ما خونه بودیم شما میتونستی تا هر ساعتی که دوست داری بیدار باشی . ولی دیگه من ادامه نمی دم چون بابایی اومد و دیگه تا آخر شب با بابایی سرت گرم بود . منم از خستگی داشتم بیهوش میشدم. بازم مثل همیشه میگم:
عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم مرد کوچک