خرداد 1391
عزیز دلم سلام. مامان جون این روزها سرم خیلی شلوغه و کمتر به وبلاگت سر میزنم.
راستی از همین جا از عمو مجتبی تشکر میکنم که به وبلاگت سر میزنه و برات پیام میزاره.
مامان جون تعطیلاتی که گذشت تعطیلات خوبی بود چون شروعش با یه عروسی بود . عروسی ریحانه جون .
اینجا آماده شدی که بریم عروسی به قول خودت چه تیپیییییییییییییییییییییییییییی زدی
بعدش هم رفتیم شمال چون هم تولد بابا بزرگ بود هم روز پدر اینجا رفته بودیم شیرینی فروشی که برای تولد بابا بزرگ کیک بخریم.
وقتی میریم شمال چقدر موهات فرفری و بد میشه برای همین هم تو همون شمال فرستادم آرایشگاه و صفای به سرو کله ات دادی .
اینجا از درختای خونمون میوه کندی و داری میخوری .اینکه خودت از درخت میوه میچینی و میخوری خیلی برات جالبه.
از اون جایی که پدر و پسر عاشق شمالید و من چون در اقلیت هستم بنابراین منم هم تسلیم شدم.هر موقع میگید بریم شمال بدون هیچ حرفی راه می افتم
جای همگی خالی . استخر بادی آبتین رو باد کردیم بعدشم پر آب . و سه تایی( منو بابایی و شما) رفتیم تو استخر . چقدر خوش گذشت . یعنی اگه مجهز ترین و شیک ترین و بزرگترین استخر دنیا رو میر فتیم فکر نکنم اینقدر بهمون خوش میگذشت.
فردای تعطیلات جلوی در مهد کودک. الهی بمیرم که خوابت میومد . التماس میکردی من تو ماشین بخوابم خودت برو سر کارت. خدایا کی میشه من بازنشسته شم.
بالاخره با هزار قربون صدقه رفتی مهد. قربون اون معصومیتت برم. عزیزم.چقدر سر به زیر شدی
مامان جون اینو بدون که منو بابایی همیشه عاشقتیم