آبتینآبتین، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

آبتینی عاشقتیم

تولد 3 سالگی آبتین طلا زنبوری

      مامانی پنج شنبه گذشته اولین تولدت رو برگزار کردیم البته تولدت٢٩ آبانه ولی چون  می خوام دو  تا تولد برات بگیرم مجبور شدم اولی رو یکم زودتربگیرم و ایشالا دومیش روز دوشنبه روز قبل از عید غدیر توی مهد کودک و سومیش هم پنج شنبه همین هفته  دوباره تو خونمون البته  با یه مهمونای دیگه. ایشالا صد ساله شی من و بابایی هم  باشیم و هر سال برات تولد بگیریم. عزیز دلم . الانم یه چند تا از عکسات و برات یادگاری میزارم تا وقتی بزرگ شدی ببینی که توی سه سالگیت  قشنگترین زنبورکوچولوی  دنیا بودی که با اومدنت زندگی من و بابایی رومثل عسل شیرین کردی .          ...
21 آبان 1390

مامانی غمگینه

مامان جون امروز صبح که آوردمت مهد کودک خیلی گریه میکردی اصلا دلت نمی خواست که بری مهد نمی دونم چرا؟ چسبیده بودی به من و گریه میکردی . منم تا ساعت ١٥/٨ پیشت موندم ولی چاره ای نداشتم باید میومدم اداره . اما صدای گریه هات تا بیرون مهد می اومد . الان هم همش دلم پیشته  اصلا دست و دلم به کار نمی ره البته خدا رو شکر که کار زیادی هم ندارم. ...
15 آبان 1390

چراغ خونه یکی یدونه

مامانی آباژورو انداختی  رو میز وایسادی جای اون . اینکارو هم نکنی بازم من و بابایی میدونیم که تو چراغ خونه ای .تاتو هستی چه نیاز به آباژور شیطون بلامگه گوشه اتاق دستگیرت کنیم تا بتونیم یه عکس ازت بگیریم  . مامانی میگه فدات شم قربون خنده هات شم.   ...
4 آبان 1390

چند تا عکس از آبتین طلا

  نوروز ١٣٨٨ خونه خاله مژگان جون . مامانی سر بوفه مردم چی میخوای شکلات میخوای؟زشته  مث  آقاها  بشین تا خودشون ازت پذیرایی کنن.  آقا شدم دیگه پس چرا پذیرایی نمی کنن.   ...
4 آبان 1390

یک روز بارونی زیبا

سلام عزیز دلم . مامان جونی امروز عزمم و جزم کردم که وبلاگت رو به روز کنم چون به امید خدا تا تولدت چیزی نمونده و من دارم روز شماری میکنم برای روز تولدت عزیزم . البته تا حدودی هم کارامو کردم چون امسال میخوام به امید خدا دو تا تولد برات بگیرم یکی برای فامیلا یکی دیگه برای دوستای خانوادگی بابایی اینا. خدا ایشالا بهم کمک کنه تا بتونم هردو رو خوب برگزار کنم .   راستی امروز با هم دیگه اولین بارون پاییزی رو تجربه کردیم . صبح خیلی قشنگی بود . اونقدر هوا عالی بود و ما چون زود رسیدیم با همدیگه رفتیم تا درکه یه دوری زدیم ولی از ماشین پیاده نشدیم چون بارون خیلی شدید بود تو هم کلی هیجان زده شده بودی و ذوق میکردی . به قول خودت بعدشششششم رف...
4 آبان 1390