آبتینآبتین، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

آبتینی عاشقتیم

اردیبهشت 1391

سلام پسر گلم. تصمیم گرفتم خاطراتت رو ماه به ماه برات بنویسم. مثلا تولد مادر بزرگ که یه تولد ٥ نفره بود در شمال برگزار کردیم . اینم کیکش بعدش تولد خودم بود. این کادوی خوشگل رو هم خاله جون ( همکارم ) زحمت کشیدند.   یه روز هم عمو جون زحمت کشیدند و هماهنگ کردند شما رفتی برنامه خاله شادونه که پخش زنده بود. ٦ اردیبهشت که تعطیل بود رفتیم شمال ( شهسوار ویلای خانم خلیلی دوست مامان بزرگ) ساحل سنگی رامسر من و مامانی (‌مامان بابایی)ساحل رامسر   پنج شبنه گذشته هم عمو اینا اومدند منزل ما و ما هم طبق معمول که وقت و بی وقت برات تولد میگیریم. دوباره برات یه تولد باشکوه برگزار کردی...
17 ارديبهشت 1391

19 فروردین

سلام گل گل مامان. دیروزبعد از مدتها اصرار و توصیه بابایی به  من که باید بری باشگاه و ورزش کنی خلاصه با سلام و صلوات وسایل ورزش رو برداشتیم و رفتیم دنبال بابایی که شما رو نگه داره من برم باشگاه اما وسط راه طبق معمول تا چششمش به  دو تا دار و درخت افتاد از خود بیخود شدو ما رو برد پارک چیتگر . ورزش که نکردیم هیچی کلی هم کالری به بدنمون اضافه کردیم. با خوردن چیپس و پفک و بستنی . بابایی دیگه.ما که همه زندگیمون توی بیرون و جاده و دشت و دمن میگذره تازه به من میگه خیلی بیحالی .اینم چند تا عکس از ورزش کردن ما     ...
20 فروردين 1391

سال نو مبارک

سلام به همه دوستای نی نی وبلاگی و مامانای عزیز  امیدوارم که سال جدید سالی توام با سلامتی و موفقیت برای همه باشه و سال خوبی رو آغاز کرده باشید. لحظه تحویل سال بابایی در حال قرائت قرآن   آبتین طلا در حال رفتن به میهمانی نوروز ١٣٩١   همدان گنج نامه   همدان (گنجنامه)             البته یه چند تا عکس دیگه هم هستش که بعدا" میزارم راستی پارسا یکی از دوستای خوب مهد کودکی آبتین از سال جدید دیگه دانشگاه نمیادو مامان و باباش به شهر خودشون منتقل شدن. از همینجا به دوست خوبم خانم طلوعی و پارسا جون میگم دوستتون دارم ...
19 فروردين 1391

آبتین و آرمان

       عزیزم صبح قشنگت بخیر . تعطیلات آخر هفته ای که گذشت تعطیلات خوبی بود . خدا رو شکر .همین اینکه تعطیل بودیم و تو خونه پیش هم  بودیم هم اینکه بابایی سمینار داشت و به خواهش ما سمینار  نرفت و پیش ما موند. چهارشنبه رو با آرمان جون و مامانش رفتیم بوستان نهج البلاغه  که البته از قبل به خاطر ورود ما رزرو شده بود و کسی رو راه نمی دادند بعدش رفتیم پردیس زندگی و طبق معمول ِCD.خریدیم و رفتیم خونه . بعدازظهرش هم با بابایی رفتیم برای شما کفش خریدیم.پبج شنبه هم مهمونی دعوت داشتیم که رفتیم( منزل خانم خلیلی. دوست مامان بزرگ )خیلی هم خوش گذشت. چون دوستای بچگی بابایی همه اونجا بودند. اینم چند تا عکس ...
29 بهمن 1390

ولنتاین مبارک

همسر و پسر عزیزم اگه شکلات بودید شیرین ترین بودید. اگه عروسک بودید بغلی ترین بودید. اگه شمع بودید پر نورترین بودید. و حالا که با منید عزیزترینید. ولنتاین مبارک     ...
25 بهمن 1390

حرفای گنده گنده

        نفسم تازگیها خیلی بامزه شدی خیلی هم بزرگ شدی . یه حرفایی میزنی که هم تعجب می کنم هم از خنده غش می کنم. مثلا" دیروز که داشتیم از اداره می رفتیم خونه موقع رانندگی یه آقای پیر جلوی ماشین ما یواش یواش رانندگی میکرد نه تندتر میرفت نه میذاشت ما بریم یه دفعه شما برگشتی گفتی جونت به بالا یعنی (جونت بالا بیاد)با این رانندگی . عزیزم این حرفارو از کی یاد گرفتی؟ الهی بمیرم شبا وقتی خوابی زیاد آب میخوری . یه شب دعوات کردم گفتم چقدر آب میخوری الان تموم بشه من باید برم از آشپزخونه آب بیارم . خواب از سرم می پره. از اون شب هر وقت آب میخوای به جای اینکه بگی آب می خوام با ترس و لرز میگی مامان آب تموم نمیشه ...
25 بهمن 1390

تولد آناهیتا

صبحت بخیر عزیز دلم . فدات شم که چقدر صبح خوابت میومد. از بس که شبا دیر می خوابی .صبح خواب بودی که آوردمت مهد و مامان هستی جون زحمت کشیدو برات رختخواب گذاشت منم شما رو خوابوندم و اول به خدا و بعد به خاله الناز سپردمت و اومدم اداره. تعطیلاتی که گذشت تعطیلات خوبی بود چون ما ٣ تا تولد رفتیم. ولی به دلیل محدودیت فقط عکس یکی از تولد رو میتونم بزارم . اونم تولد آناهیتا جون به قول خودت که کوچولو بودی آتاتا رو. قربونت خندت برم.. اینجا طبق معمول من و شما آماده شده بودیم که بریم ولی بابایی هنوز آماده نبود. تو گل خندون منی آناهیتا جون .مامانش ببین ماشالا چقدر خانم شده دست خاله مژگان درد نکنه با این هنر نمایی چه لباسی دوخته ...
24 بهمن 1390

یه روز برفی

گل پسرم سلام. امروز هم یه روز برفی دیگه است انگارنه  انگار که دیگه زمستون رفتنیه و داره بهار میاد . انقدر برف اومده که دیگه همه خسته شدن. باز هم طبق معمول بابایی یادش رفت کابل گوشیموبده. امان از دست این بابایی. راستی قراره آخر هفته ٣ تا تولد بریم. اولیش و دومیش فرداشبه که تولد دایی مهدی و آناهیتا جونه. که هر دو خونه خاله مریمه. سومیش هم تولد صباست . که خودش خبر نداره و سارا جون براش تولد گرفته به همه مهمونها هم گفته زود بریم که وقتی صبا میاد سورپرایز بشه. ایشالا که بهمون خیلی خیلی خوش بگذره. از همین جا تولد هر سه شونو تبریک میگم ایشالا که صدسال زنده باشن. اگه خدا قسمت کنه عکساشونو تو پستت یادگاری می زارم.     ...
19 بهمن 1390

نمایشگاه کودک

راستی مامانای عزیز که از وبلاگ گل پسرم دیدن می فرمایند. نمایشگاه کودک( پوشاک، اسباب بازی و لوازم سیسمونی ) با حضور عمو پور رنگ و امیر محمد در بازار مبل ایران شماره ٣ بر پا می باشد.تا جمعه ٢١ بهمن از ساعت ١٠ صبح تا ٨ شب هر کی دوست داره حتما" بره  
17 بهمن 1390